قاش مستان، وادی حیرت
مهدی زارعی / آونگ پرس، چادر، کیسهخواب و سایر وسایل غیرضروری را کنار چشمه خرسی، جوشیده از دل تنگ خسرو، رها میکنیم تا پس از بازدید از غار یخی، راهی قله قاش مستان یا بیژن سه شویم. یکی از دوستان نیز ماندن کنار چشمه را بر صعود ترجیح میدهد و همانجا میماند.
ساعت هشت صبح، راهنمای سرگشتهمان مسیر صعود را با انگشت به آسمان نشان میدهد؛ سپس بازگشت از مسیری دیگر را همچون طرحی بر آب ترسیم میکند، ما را به امان خدا میسپارد و خودش به دنبال سرنوشت خویش میرود.
مسیر ماجراجویانهمان از زیر قله بنرود میگذرد و پس از دور زدن بیژن سه از مسیری صخرهای، به اوج میرسد.
از گردنه بنرود عبور میکنیم، خود را به زیر یال قله میکشیم و پس از استراحتی کوتاه، از شیبی متوسط بالا میرویم تا با پایکوبان و دستافشان، خود را به بام زاگرس یعنی قاش مستان برسانیم.
بیژن سه یا قاش مستان بلندترین قله رشتهکوه دناست. ارتفاع این قله از سطح آبهای آزاد ۴۴۵۰ متر است و در سیوپنج کیلومتری شمال غربی یاسوج، بر فراز روستای خفر سمیرم سر برافراشته است. هر بامداد، خورشید دیرهنگام، شعاع گرم خود را از پشت این کوه، بر سردی این آبادی میافکند.
نام قاش مستان برگرفته از واژهی “قاش” یا “قاچ” بهمعنای شکاف است. میگویند بزهای وحشی، مست از شراب جفتگیری، ماهعسل خویش را در اینجا میگذرانند تا زایش و افزایش را به تعویق نیندازند.
نام دیگر این قله، بیژن سه، ریشه در حماسههای فردوسی دارد. گفته میشود بیژن در تعقیب کیخسرو، جان شیرینش را بر فراز این قله فدای یار میکند.
ناهاری مختصر میخوریم و عکسی به یادگار ثبت میکنیم. بیدرنگ از مسیری دیگر بازمیگردیم تا پیش از تاریکی شب، به چشمهی محل اتراق برسیم.
مسیر بازگشت، ناشناخته و دشوار است. حسی پنهان در اعماق وجودم میگوید این راه شاید به ترکستان ختم شود؛ اما چارهای نیست. ماندن کار واماندگان است و رفتن، رسم زندهدلان. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
از چند یخچال طبیعی عبور میکنیم. محیط پیرامون هنوز هم جذاب است. صدای آب حاصل از ذوب برف که زیر پوست سنگها میدود، نواییست شنیدنی و چشیدنی. اما این بزم زیبا رو به پایان است؛ خورشید بیقرار، سوار بر اسب زرد یالافشان خود، راه بازگشت در پیش گرفته است. زیرا خبر دارد از سرمای مردافکن دنا.
با هر قدم، تیشهی حس «ما گم شدهایم» ریشه اعتمادمان را میتراشد و خروش نهرهای یخزده، لرزهای بر جانمان میافکند.
با دیدن سرخی غروب، گمان میکنم آخرین غروبی است که میتوانم چشم به افق بدوزم. در دلم میگویم: «فردا روزنامهها خواهند نوشت، تعدادی کوهنورد…»
هوا تاریک و تاریکتر میشود. اکنون، همه چیز وهمناک و خوفانگیز است. باد سرگردان، نفس سرد غولهای قصههای مادربزرگ را در ذهن تداعی میکند؛ گویی به دنبال ماست تا بیابد، ببلعد، و به سرزمین غولها ببرد.
یخچالها، چون دخمههای متروک، آب برفها را میمکند و گویا منتظرند آخرین جرعههای عمرمان را بنوشند و سپس ما را تا عمق زمین فرو برند.
ترس را در چهره دوستانم هم میبینم. دیگر نمیتوان پنهانش کرد. اما نباید خم به ابرو بیاورم. باید وانمود کنم در راه راست هستیم، چرا که در طریقت مستقیم، کسی گمراه نمیشود.
کولهام را وارسی میکنم. اگر شب را در دمای منفی بیست درجه بگذرانیم، چه چیزهایی به کار خواهد آمد؟ خوشبختانه کبریتی پیچیده در نایلون در جیب کوله دارم. این کبریت بیخطر زنجانی، در آن سرمای یخبسته، گرانبهاترین نعمت دنیاست. نجاتبخش جان است. با خود میگویم اگر راهی نیافتیم، کولهها را آتش میزنیم، سپس چیزهای کمتر ضروری را، تا شاید زیر گرمای آن شب را سحر کنیم.
در این هنگام، فکری به ذهنم میرسد. گروه را به سه تیم تقسیم میکنیم تا هر تیم، مسیری را جستجو کند. قرار میگذاریم با نورافکنها در تماس باشیم. پس از ساعتی جستجو، یکی از تیمها با شادی فریاد یافتم، یافتم سر میدهد. ستارهی هدایت از گوشهای رخ مینمایاند.
به جانپناه اصفهانیها میرسیم. جوانی بیستساله، تنها در جانپناه، با دیدن حال زارمان، آتشی میافروزد و چای دم میکند. چای گرم را که مینوشیم و ترس از تنمان بیرون میرود، نگاهی به آسمان میاندازم؛ گوهر ماه بر گیسوی شب آویخته است و ستارگان، لبخند میزنند. زندگی دوباره لبخند میزند.
راستی، فراموش کردم بگویم: در آن لحظات سرگشتگی، توبه کردم که اگر زنده ماندم، دیگر سراغ کوه نروم. اما اکنون که آتش جانپناه، روشنی میبخشد، توبه را فراموش میکنم و با خود میگویم: هفته آینده، صبح زود کوله را خواهم بست…