چو خسرو ز دریا به خشکی رسید، نگه کرد هامون، جهان را بدید بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تنآسان به ریگ روان برگذشت همه شهرها دید بر سان چین زبانها به کردار مکران زمین
مکران، سرزمینی تاریخی با جغرافیایی مشخص است؛ جنوب شرقی ایران، در استان سیستان و بلوچستان که در امتداد دریای عمان به وسعت یک کشور کوچک گسترده شده است. این سرزمین دلاورپرور که دستان هنرپرور طبیعتش جابهجا کویر را به دریا میدوزد و از کران تا کرانش پهلوانی میجوشد، از ساحل زیبای گواتر در مرز ایران و پاکستان آغاز میشود، دست چابهار و کنارک را میفشارد و آنگاه پایش را تا آنسوی زرآباد دراز میکند.
سواحل پاک مکران را در حدود هزار کیلومتر دانستهاند که آغاز آن جاسک است و فرجامش بندر کراچی پاکستان. شاید بتوان ادعا کرد که زیباترین ساحل این کهن بوم و بر در همین حوالی، آغوش سخاوتش را بر اهالی و گردشگران گشوده است تا از یک طرف شاهد کوههای مریخی باشند و از طرف دیگر، شیدای آبهای زلالِ ناپیدا کرانِ دریای عمان شوند که همچون نگاری به طنازی آمده و جلوهگری میکند.
میتوان گفت، مکران ایران بر بیشتر شهرستانهای بلوچستان همچون سراوان، سرباز، فنوج، نیکشهر، کنارک، زرآباد و چابهار سایه گسترانیده است. از شمال نیز دست دوستی و همسایگی بهسوی خاش، زاهدان و تفتان دراز کرده است.
قلم اینک سر آن ندارد که جلوههای طبیعی این خطه از ایران آباد را توصیف کند. از اینرو، وصف سیمای زیبای مهرپرورش را به زمانی و نوشتاری دیگر میگذارم زیرا سودای آن دارم که به اجمال به معرفی قوم جدگال بپردازم؛ قومی که از دیرباز باشندگان این اقلیمند و زیور این سرزمین.
جدگالیها یکی از اقوام هند و ایرانی هستند که در جنوب شرق ایران پهناور، در منطقه چابهار و دشتیاری سکونت دارند. البته این قوم میهماننواز و مهربان، علاوه بر ایران، در کشورهای حاشیه خلیج فارس، بهویژه عمان نیز زندگی میکنند و روزگار میگذرانند.
“جدگال” واژهای بلوچی – ایرانی است که از دو بخش جد و گال ترکیب یافته است. از نظر معنا، این نام گوشنواز بر کسی دلالت دارد که سخن گفتنش با دیگر بلوچها تفاوتی آشکار دارد.
قوم جدگال زبانی مستقل دارند که به آن “جدگالی” یا نم ری میگویند. این زبان ریشه در زبان سانسکریت دارد و از زبان بلوچی نیز بهرهها جسته است. این زبان دارای پنجاهوهفت حرف و پنجاهوشش واج است. خطی که با آن مینویسند به خط سندی موسوم است.
جدگالها مردمی مهربان، مردمدار، رشید و بردبارند؛ ثابتقدم در دوستی و شهره در نیکی. بر عهد وفادارند و در رفتار سزاوار.
برخی از تاریخنگاران، نسب رستم دستان را از این سلسله دانستهاند.
سخن را کوتاه کرده و گردش قلم را مهار میکنم، اما نوشته را با بیان خاطرهای از این مردم سزاوار به پایان میبرم.
در بازار مادربزرگ شهر چابهار گشت میزدیم، البته نه به قصد خرید، بلکه در سودای گفتوشنید. فروشندگان و خریداران، پوشش مردان و زنان و نوع کالاهای در معرض فروش، مرا از جا کند، بر بال ابرهای خیال نشاند و بیش از سی سال به عقب برد. درست در بازار پارچهفروشی شبنم و لیاقتِ بازار پاکستان فرود آمدم که روزگاری در آن سرزمین روزگار گذرانده بودم. انگاری آدمها همانها بودند که تنها کالا نمیفروختند، بلکه مهربانی نیز خریدوفروش میکردند.
در این میانه، نگاه گرهگیر جوانی در نگاهم آمیخت و میخکوبم کرد تا دقایقی کنارش بنشینم و از کارش بپرسم. او نیز از حالمان پرسید و خاستگاهمان. چون دانست از فارس آمدهایم، بیدرنگ به درون مغازه دعوتمان کرد به آبی گوارا که تشنگی را فرو نشاند و شکلاتی که شیرینی را به کاممان دواند.
نامش را پرسیدم و شهرتش را؛ جمال بود و صاحب جلال و کمال، و شهرتش جدگالی؛ همان قبیلهای که وصفش را بسیار شنیده بودم.
اینک، اقبال نیز به مدد آمده بود تا از “جدگال” بپرسم و حاصل این دانسته را رهآورد سفر کنم.
نادیده و ناشناس به منزلش دعوت شدیم. امتناع و خودداری برای نپذیرفتن درخواستش بیفایده بود. جمله “من هرگز نمیگذارم به هتل بروید” را آنچنان با هیبت گفت که ناگزیر سپر انداختیم و شب بر سفرهی سخاوتمندش نشستیم.
دو برادر بودند؛ یکی جمال که کمالش گفته شد و دیگری جواد که همچون نامش در بخشندگی، درخشنده بود.
سفره از غذاهای لذیذ و گوناگون محلی آراسته بود. پس از صرف شام، سخن از سرگذشت جدگالها بود که در گذر ایام چه از سر گذراندهاند. در پایان نیز، کتابی مزین به نام نگاهی اجمالی بر قوم جدگال دندانمزدِ این ضیافت باشکوه شد.
هنوزا هنوز کاممان از مهرشان شیرین است و جانمان از لطفشان لبریز.
پگاه روز بعد، گاه وداع بود. عکسهایی به یادگار در صفحه دوربین نشاندیم و قرار ملاقات بعدی را در شیراز گذاشتیم تا همچنان آیین دوستی را مرور کنیم.