0

چراغ جادوی عزیز جان ؛ از خیال کودکی تا چالش‌های بزرگسالی

  • کد خبر : 48797
  • 19 شهریور 1403 - 17:19
چراغ جادوی عزیز جان ؛ از خیال کودکی تا چالش‌های بزرگسالی

چراغ گردسوز قدیمی یادگاری عزیزجان را برداشتم و با دستمالی نمدار مشغول تمیز کردنش شدم. راستی که چقدر فاصله سر زدنم به این چراغ کم شده است، خیر سرم مثلا بزرگتر شده‌‌ام اما انگار هر چقدر بیشتر زمان می ‌‌‌‌گذرد کمتر می توانم با دنیای واقعی اطرافم کنار بیایم. ماجرای این چراغ این است که […]

چراغ گردسوز قدیمی یادگاری عزیزجان را برداشتم و با دستمالی نمدار مشغول تمیز کردنش شدم. راستی که چقدر فاصله سر زدنم به این چراغ کم شده است، خیر سرم مثلا بزرگتر شده‌‌ام اما انگار هر چقدر بیشتر زمان می ‌‌‌‌گذرد کمتر می توانم با دنیای واقعی اطرافم کنار بیایم.
ماجرای این چراغ این است که وقتی خیلی بچه بودم و کارتون سندباد را می‌دیدم، غول چراغ جادویی بود که آرزوها را برآورده می‌کرد. از همان موقع‌ها بود که چشمم چراغ گردسوز عزیزجان را گرفت. در خیالات بچه‌گانه‌ام این همان چراغ جادویی بود که داخلش هم یک غول نخراشیده مهربان وجود داشت که فقط یک عیب داشت؛ آن هم اینکه فقط می‌توانست یک آرزو را برآورده کند نه بیشتر!
بعد از عروسی‌‌ام عزیزجان به خانه‌‌مان آمد و به جز چشم روشنی، این چراغ را هم آورد و گفت: یادگاری از روزهای قشنگ خودم و خودت، با ارزش نیست اما دلم می‌خواهد پیش تو باشد.
اما برای من خیلی ارزشمند بود، چرا که هر بار از موضوعی ناراحت می شدم یک راست می‌‌رفتم خانه عزیز تا آقا غوله مشکل را حل کند. عزیز هم که می‌‌دانست هر وقت می‌‌روم سمت چراغ، یک جای کارم گیر است. می آمد می‌نشست و کم‌کم از زیر زبانم می‌کشید که مشکل چه بوده؟
حالا مشکلات من چه بود؟ مثلا پول عیدی‌‌ام را گم کرده بودم می خواستم آقا غوله پیدایش کند یا مثلا زهرا رفیعی توی صف مدرسه هولم داده بود می خواستم آقا غوله برود گیس‌‌هایش را بکشد یا مثلا برادرم توی دعوای خواهر برادری من را زده بود، می خواستم آقا غوله بیاید ببرتش آن سر دنیا تا دیگر داداش نداشته باشم.
وقتی عزیز مشکلاتم را با حوصله می‌شنید خیلی جدی می گفت: حیف نیست تنها فرصت آرزو کردن را برای چنین موضوعی هدر بدهی؟! یعنی خودت نمی‌توانی یک جوری رفع و رجوعش کنی؟ یادم می‌‌آید هیچ وقت هم راه حل پیشنهاد نمی‌داد، اغلب خودم راهی پیدا می‌کردم و به قول عزیز فرصت آرزو را می‌گذاشتم بماند برای مبادا. آن موقع‌‌ها همیشه خودم می‌‌توانستم مشکل را حل کنم و گاهی در حد آقا غوله احساس قدرت می‌‌کردم.
اما از وقتی بزرگ شدم، از وقتی مشکلات جدی تر شدند، از وقتی بیشتر سر میزنم به چراغ عزیز جان؛ ترسی در دلم پیدا می‌‌شود. آخر هر دفعه مشکل دارد بزرگتر و جدی‌تر می‌شود. مدتی است که دیگر از من کاری بر نمی‌‌آید و می‌‌ترسم از غول کمک بگیرم و دفعه بعدی و مشکل بزرگتری هم باشد و دیگر شانسی هم برای داشتن آقا غوله نداشته باشم.
مثلا همین امروز، رفته بودم درمانگاه. مثل همیشه شلوغ بود. زن، مرد، پیر جوان و چقدر بچه…
پیرمردی با واکر آمده بود، خانمی هم آنجا بود که خیلی عجله داشت. لباس اداری تنش بود. دختر بچه‌ای هم همراهش بود که حال خوبی نداشت، خانمی حدودا شصت ساله هم که مشخص بود پا‌درد دارد به سختی خودش را رسانده بود به نیمکت‌ها و نشست و انگار منتظر کسی بود که بیاید سراغش.
بیماری بخشی عادی از زندگی است. نه… به خاطر درمان و سلامتی نبود که ناخودآگاه باز امشب آمده بودم سراغ چراغ جادو. دلیلش چیز دیگری بود.
وقتی رفتم تا برگه ویزیت دکتر را از منشی بگیرم، پرسید: چه بیمه‌‌ای دارید؟
گفتم تامین اجتماعی با تکمیلی فلان…
منشی بی تفاوت چیزهایی را وارد سیستم کرد و گفت: کارت بانکی لطفا و دستش را سمت من دراز کرد.
گفتم: گفتم که بیمه تکمیلی دارم. بی حوصله گفت: شنیدم عزیزم، ما با این بیمه قرارداد نداریم، فاکتور می‌‌دهم ببرید از بیمه تکمیلی هزینه را بگیرید.
کارت بانکی‌ام را دادم، منشی کارت کشید و گفت: موقع رفتن بیایید فاکتور را بگیرید.
بسیاری از بیماران هم مثل من بیمه تکمیلی داشتند و باید مثل من ویزیت آزاد پرداخت می-کردند و موقع رفتن فاکتور مهر شده تحویل می گرفتند.
تازه این اول ماجرا بود. بعد از ویزیت شدن، دکتر یا منشی باید حتما یک کد رهگیری برای دارو و آزمایش یا عکس یا سونوگرافی یا ام آر آی یا هر تجویز دیگری که بود به بیمار می‌داد. اغلب روی تکه کاغذی می‌نوشتند و می‌دادند دست بیمار. اگر بیمار کاغذ را گم می‌‌کرد باید دوباره می‌‌آمد و کد رهگیری می‌‌گرفت، حالا اگر گم هم نکند و برسد به داروخانه یا آزمایشگاه، آنجا هم احتمالا باید هزینه ها را به شکل آزاد پرداخت کند، بعد فاکتور بگیرد تا روزی آنها را ببرد و بیمه تکمیلی بعد از طی پروسه‌‌ای هزینه‌‌ها را پرداخت کند.
الآن مدتی است که دفترچه‌های بیمه جمع شده و بیماران با کد ملی پذیرش می‌شوند. این خیلی خوب است. حذف کاغذ بازی و خلاص شدن از داروی اشتباهی بخاطر بدخطی دکترها و راحت شدن از پروسه تعویض دفترچه و مزایای زیاد دیگر.
اما واقعا چند درصد از بیماران می‌توانند و یادشان می‌ماند که از فاکتورها تا پایان مهلت که اغلب یک یا حداکثر سه ماه است استفاده کنند؟

آن خانم کارمند که عجله داشت حتی فاکتور هم نگرفت. یا آن خانم مسن که تا آخرین لحظه منتظر کسی بود و مدام از این و آن کمک می‌‌گرفت تا نوبت و نسخه و دارو بگیرد چقدر ممکن است فاکتورهایش برود برای بیمه تکمیلی؟
یا آن آقایی که با واکر بود…
مگر قرار نبود دفترچه‌ها کنار برود تا کاغذبازی‌‌ها حذف شود؟ تا در وقت مردم صرفه‌جویی شود؟ تا خدمات رسانی سریع‌تر و بهتر انجام گیرد؟
مگر همه سیستم‌ها الکترونیک نیست؟ مگر کل سابقه درمانی بیمار روی کد ملی‌‌اش ثبت نمی‌شود؟ مگر مدام شعار احترام به مردم و تکریم بازنشسته‌‌ها را سر نمی‌‌دهند؟!
باشد قبول که همه بیمه‌ها با همه جا قرارداد ندارند اما لااقل بعدش که از طریق ثبت در سیستم‌ها کاملا مشخص است بیمار کجاها رفته، چه داروهایی گرفته، یا هزینه آزمایش‌هایش چقدر شده. دیگر چه نیازی است که برای بیمه فاکتور برد؟ بعضی وقت‌‌ها می‌‌شود با ایجاد یک سری دسترسی ها برای مراکز بیمه، خیلی از این مشکلات را به راحتی حل کنند. اما فعلا که بعضی بیمه‌‌ها تا فاکتور و حتی نسخه پزشک، اصل جواب آزمایش و ام آر آی و عکس و سونوگرافی را از بیمه‌‌گذار نگیرند هزینه‌‌ها را تقبل نمی‌کنند.
خیلی دلم می‌خواهد بدبین نباشم اما به‌نظر می‌رسد اجبار ارائه اصل مدارک و فاکتورها به نحوی دارد به نفع بیمه‌های تکمیلی تمام می‌شود. اگر از هر سه نفر یکی هم بی خیال پیگیری شود حتما به نفع بیمه‌هاست و این یک کلاهبرداری شیک و با کلاس است.
اما… چقدر غم‌انگیز است! مگر ما مسلمان نیستیم؟ مگر بدهی که پرداخت نشود دینی نیست که تا ابد بر گردن بدهکار می‌ماند؟ مگر قرار نیست پیشرفت و تکنولوژی در خدمت مردم باشد؟
چقدر دلم می‌خواهد این دفعه آقا غوله را احضار کنم! چقدر دلم می‌خواهد به او بگویم کاری کند که هر کس به حق خودش قانع باشد. کاری کند که حساب و کتاب جیبمان را به حساب و کتاب آخرتمان ترجیح ندهیم. کاری کند کارهایمان انسانی و وجدانی و درست و اصولی و اخلاقی باشد.
اما می‌ترسم… می‌ترسم که نکند بعدا باز هم مشکلی پیش بیاید که به آقا غوله احتیاج داشته باشم و چون او فقط یک بار می‌تواند کمک کند دیگر نیاید و…
چراغ را حسابی تمیز می‌کنم آرام می‌گذارم سر جایش. بخواب آقا غوله… انگار هنوز هم جانم به لب نرسیده… انگار هنوز می‌توانم طاقت بیاورم… انگار هنوز مبادا نشده… بخواب….

نویسنده: اعظم منصوریان

لینک کوتاه : https://avangpress.ir/?p=48797

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم آونگ پرس منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.